میگویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو میرفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت.
آنها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد، پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود.
پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه سادهای نمود که تازه یاد گرفته بود. صدای پیانو همهی حاضران در سالن را به خود آورد و وقتی پرده کنار رفت همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعهی کوچکی را مینوازد.
در این زمان استاد پیانو روی صحنه و به کنار پیانو آمد و به پسرک که از دیدن جمعیت و حضور مردم ترسیده بود به آرامیگفت: نترس دوست من، ادامه بده من این جا هستم.
استاد خودش نیز در کنار پسرک نشست و در نواختن گوشههایی از قطعه که ضعف داشت کمکش کرد. پسرک با دلگرمیاز حضور استاد بزرگ بدون هیچ ترسی به نواختن قطعه ادامه داد و آنرا به خوبی به پایان رساند و تشویق شدید حاضران را نصیب خود ساخت.
نکته!
این صحنه را مقابل چشمان خود تجسم کنید و خود را در قالب آن پسر کوچک بگذارید. خود را ببینید که از روی شوق و کششی وصف ناپذیر در درون دلتان دست به کاری بزرگ میزنید.
بی اختیار گامهای لرزان خود را به سوی کار جدید برمیدارید. ابتدا هیچ کس متوجه شما نیست. اما وقتی کار را شروع میکنید ناگهان پردهها کنار میرود و همه چشمها به سمت شما برمیگردد.
تازه آن موقع است که متوجه میشوید خود را در داخل چه چالش و مبارزهای انداخته اید.
همه آنها که به شما نگاه میکنند چون خودشان نتوانسته اند بر ترس خود غلبه کنند و مانند شما دست به کار شوند با نگاههایی کنجکاو و غالبا هراس زده به شما نگاه میکنند تا ببینند کی دست از کار میکشید و تسلیم میشوید.
در این لحظات که همهی روزگار بر شما سخت میگیرد. آن گاه دستان گرم حامیبزرگ را در روی شانههای خود حس میکنید که میگوید: نترس دوست من، ادامه بده ، من این جا هستم..